جدول جو
جدول جو

معنی دسته دادن - جستجوی لغت در جدول جو

دسته دادن
(تَ)
گنبد گل دادن. مجموعۀ فراهم آمده از چیزی در اختیار کسی گذاردن چنانکه مجموعه ای از گلها یا ریاحین و غیره:
یکی دسته دادی کتایون بدوی
ازو بستدی دستۀ رنگ و بوی.
فردوسی.
بدخو جهان ترا ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوی رسته.
ناصرخسرو.
، زنهار و امان و خط امان و فرمان دادن:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اولم دسته.
رودکی.
رجوع به دسته در معنی گستاخ و معنی یار و یاور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ/ پِ رَ / رُ وی کَ دَ)
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی:
انوری را خدایگان جهان
پیش خود خواند و دست داد و نشست.
انوری.
چون بسی ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست.
مولوی.
چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار.
- دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) :
ای که کردی آینه بروی حجاب
دست با من ده که گشتی کامیاب.
؟ (از آنندراج).
- دست بهم دادن، متحد شدن:
پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای
امروزه داده اند بهم هر چهار دست.
سلمان ساوجی.
، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن:
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی.
، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به پیمان دادن، بیعت کردن:
با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی.
خاقانی.
رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن:
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست.
مولوی.
، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا:
ملکزاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست.
نظامی.
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست.
نظامی.
سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است
هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما.
خالص.
، رام و مطیع گشتن:
اسب دنیا دست ندهد مر ترا
تا ز دین و راستی ننهیش زین.
ناصرخسرو.
آن مدعی که دست ندادی به بندگی
این بار در کمند تو افتاد و رام شد.
سعدی.
، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158).
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بی زحمت قلاوز خار ایدون
کی دست میدهد گل گلزارش.
ناصرخسرو.
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی.
خیام.
از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55).
وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت
اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد.
انوری.
دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70).
که گر دستم دهد کآرم بدستش
میان جان کنم جای نشستش.
نظامی.
گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عذر خداوندیت دست.
مولوی.
اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست
تا بپایان جان او را داده دست.
مولوی.
زآن رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر أن یکون کفر آمده ست.
مولوی.
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید.
سعدی.
مرا تحمل باری چگونه دست دهد
که آسمان و زمین برنتافتند و جبال.
سعدی.
درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار.
سعدی.
قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران.
سعدی.
سعدیا هر دمت که دست دهد
در سر زلف دلبری آویز.
سعدی.
شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی.
سعدی.
گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم.
سعدی.
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن.
سعدی.
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
سعدی.
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب.
سعدی.
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهائی.
سعدی.
چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم.
سعدی.
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم.
سعدی.
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ.
سعدی.
همان لحظه کاین خاطرش دست داد
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد.
سعدی.
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی.
سعدی.
صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258).
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدیم و وارستیم.
ابن یمین.
نبود مهتری چو دست دهد
روز تا شب شراب نوشیدن.
ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا).
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم.
حافظ.
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.
حافظ.
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد.
حافظ.
گربدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم.
حافظ.
چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6).
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی.
صائب.
تا چند نهد روی برو آن کف پا را
می ریزد اگر دست دهد خون حنا را.
صائب.
گر به تیغش اجل دهد دستی
کیسه ای پر کنم ز سود و زیان.
ظهوری.
او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد
ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد.
مولانا لسانی (از انجمن آرا).
معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیرم تو کردی جوان.
فردوسی.
خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661).
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست.
اسدی.
بدکنش را بسخن دست مده بر بد
که بتو بازشود سرزنش از کارش.
ناصرخسرو.
یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
پایۀ گاه دشمنان بشکست
بر جهان داد دوستان را دست.
نظامی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.
سعدی.
، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن:
پیاپی بدنبال صیدی براند
شبش دست داد از حشم بازماند.
سعدی.
، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شه از مهربانی بدو داد دست
به تعظیم پیشش به زانو نشست.
؟ (از آنندراج).
، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ زَ دَ)
عطا کردن حبوب، دانه دادن مرغان، چینه دادن. قوت دادن با دانه. از حبوب خوردنی پیش طیور نهادن خوردن را:
مرغ را دانه دادن از دین است
منطق الطیر عاقلان این است.
اوحدی.
، خوردنی در دهان بچه نهادن مرغ مادر بمنقار: زق، دانه دادن مرغ بچه را به منقار. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نمودن چیزی را از مال و سعادت خود به دیگری تا او را اندوهگن سازد. نمودن سعادت خویش برای ایجاد غبطه و حسد در دیگران. غنا یا سعادت خویش را به دیگری نمودن برانگیختن حسد او را. نمودن که من دارم و تو نداری بقصد آزار. تحریک کردن حسد کسی را با نمودن تنعم خود بدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسیر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
چاشنی دادن بمرغ شکاری: چون مرغ چند دیدت هوای دل یک چند داده بود ترا مسته. (ناصرخسرو)، طعمه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته کردن
تصویر دسته کردن
جمع و فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
فرماند دادن، امر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه دادن
تصویر دنبه دادن
غافل کردن و فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
فاجین دادن دستور دارویی دادن نسخه رساله یاکتابی رابکسی دادن، دستوردارویی دادن پزشک بیماررا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
مصافحه کردن، بیعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجه دادن
تصویر درجه دادن
پایه دادن برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
((~. دَ))
بیعت کردن، پیمان بستن، میسر شدن، حاصل شدن، اتفاق افتادن، فرصت به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
للطّلب
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
Command, Dictate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
commander, dicter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
命令 , 口述
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
命令する , 口述する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
приказывать , диктовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
befehlen, diktieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
حکم دینا , حکم دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
আদেশ দেওয়া , শোনা লেখা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
amri, kuandika kwa kusema
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
emir vermek, dikte etmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
명령하다 , 받아쓰다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
לצוות , להכתיב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
rozkazywać, dyktować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
आदेश देना , आदेश देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
memerintah, mendikte
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
สั่ง , บอกให้เขียน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
bevelen, dicteren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
наказувати , диктувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
mandar, dictar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
comandare, dettare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دستور دادن
تصویر دستور دادن
comandar, ditar
دیکشنری فارسی به پرتغالی